چیزی نوشته بودم به تناسب حال و هوای امروز یعنی این باران و آن بمباران بعد تصمیمام شد بگذارمش در صفحهی فیسبوکم و خب نمیشود که مطلبی را در جای دیگر و اینجا بگذارم اما دلم رضا نمیداد اینجا خلوتترین جای من است باید امروزم را میگذاشتم امروز که حال و هوای باران و جنگ تنم را به یک میزان لمس میکند قرار بود درس بخوانم اما دلم آرام نمیشود موبایل را خاموش کردهام هیچ خبری را چک نمیکنم میانهی چشم انداختن به مطلب جلوی چشمم تا که میآیم نتی بر دارم یهو مینویسم سوریه چرا؟ چرا این جغرافیا دست از سرم بر نمیدارد؟ تنم کوفته است و مغزم درگیر من خودِ ایرانم که به اندازهی تمام این اعصار مورد تعدی بوده شاید تقصیر صدای باران است که فکرم را سیال کرده من این خاکم؟ ذهنم حافظهی تمام این اعصار است؟ من؟ کجای این جهان میشود با خاطری آسوده نشست؟ ما که چند صباح نبودیم و نخواهیم ماند چرا انقدر نگرانم؟ چرا فکر میکنم جوری بشود بهتر از جور دیگری است؟ من چه نسبتی با آدمه
اشتراک گذاری در تلگرام
میدونی عشق وحشیه مثل یه گرگ حمله میکنه با آروارههای قویاش تکهای از تنت رو میکنه و میره من؟ والا تموم تلاشم رو کردم که سر نخورم اگرچه تکهای از من رو کند که نمیدونم کجاست و اگرچه دردی ندارم، اما حفره دارم یه حفره یه جایی ازم هست که تعادلم رو بهم زده مغزم تمنای پر کردن جای خالی رو داره جای خالی یادته؟ در ستایشِ جای خالی؟ اینکه همیشه باید یه جای خالی تو محیط اطرافت داشته باشی تا استرسِ کم جایی نداشته باشی که هر وقت دلت خواست بدونی میتونی چیزی جدید رو به محیطت اضافه کنی که میتونی تغییر بدی که پذیرا باشی، میدونی؟ خیلی سخته حفره میره رو مخات نمیذاره فکر کنی که میشه یه فضای خالی داشت از بس عادت کردی به فضاهای پر اینروزا به مناسبتی که برگشتم به فضای ریاضیات، اونم تو پاییز، خرده نگیر که طرفِ شاعرانهی وجودم داره سنگینتر میشه
اشتراک گذاری در تلگرام