چیزی نوشته بودم به تناسب حال و هوای امروز. یعنی این باران و آن بمباران.
بعد تصمیمام شد بگذارمش در صفحهی فیسبوکم و خب نمیشود که مطلبی را در جای دیگر و اینجا بگذارم! اما دلم رضا نمیداد. اینجا خلوتترین جای من است. باید امروزم را میگذاشتم. امروز که حال و هوای باران و جنگ تنم را به یک میزان لمس میکند.
قرار بود درس بخوانم اما دلم آرام نمیشود. موبایل را خاموش کردهام. هیچ خبری را چک نمیکنم. میانهی چشم انداختن به مطلب جلوی چشمم تا که میآیم نتی بر دارم یهو مینویسم سوریه. چرا؟ چرا این جغرافیا دست از سرم بر نمیدارد؟!
تنم کوفته است و مغزم درگیر. من خودِ ایرانم که به اندازهی تمام این اعصار مورد تعدی بوده. شاید تقصیر صدای باران است که فکرم را سیال کرده. من این خاکم؟ ذهنم حافظهی تمام این اعصار است؟
من؟
کجای این جهان میشود با خاطری آسوده نشست؟
ما که چند صباح نبودیم و نخواهیم ماند! چرا انقدر نگرانم؟! چرا فکر میکنم جوری بشود بهتر از جور دیگری است؟
من چه نسبتی با آدمهای ایران باستان، ایران زندیه، ایرانِ قاجار، ایرانِ دارم.
جوش چرا میزنم؟ مرگ یا زندگی؟! نه مسئله رنج است؛ رنج در همین چند صباح؟ مگر نبوده؟
یعنی اسیر تبلیغات و رسانهام؟ یعنی نباید برایم مهم باشد؟ و اگر مهم است چرا مهم است؟
آن شبها که تا صبح خبرها را بالا و پایین کردی. هرچه میشد چه از من و ما بر میآید!
به هیروشیما فکر کن. به تصمیمهای یهویی. به انتخابهای سلیقهای.
من و ما چیزی نیستیم در این بیکرانهی .، نه بیکرانهی جهان، نه! در این بیکرانهی کثافت همین زمین.
ولی باید مینوشتم. بدون نوشتن مغزم آرام نمیگرفت.
توی خانه بوی آش پیچیده. باران بیوقفه و ریز، مثل سالهای نوجوانی میبارد! من و آن پرنده روی سقف خانهی روبرویی داریم لحظههایی را میگذرانیم که هیچ التفاتی به ما ندارد! پس ما چرا اینقدر خودمان را درگیرش کنیم.
پرنده پرید. من هم بروم رشتهها را به دیگ آش اضافه کنم. این آخرین مرحلهی آمادهسازی آشام است.